قدر بدانیم فرصت با هم بودن را...

چند سال پیش با دوست بزرگواری هر روز بعدازظهر جایی قرار می گذاشتیم و درس می خواندیم. او کارهای خودش را می کرد و من کارهای خودم را. طوری بود که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم، احساس می کردیم چیزی کم داریم! 

تا این که روزی از همان قرارهای بعدازظهری، در مورد موضوعی صحبت کردیم و او جمله ای گفت که خیلی به من برخورد. به روی خودم نیاوردم، اما بدجوری در خودم شکستم. تا روز بعد تحت تاثیر این جمله اش بودم. نمی توانستم فراموش کنم. از طرفی مهربانی های بی نظیر و دوستی بی شائبه اش، نمی گذاشت سر یک جمله - که برای او چندان مهم نبود - گله کنم... صبح روز بعد از آن ماجرا خیلی دلم می خواست دو سه روزی نبینمش تا بتوانم با خودم کنار بیایم و فراموش کنم. اما لغو کردن قرار، کار ساده ای نبود. چون کارهایمان به هم مرتبط بود. به خدا گفتم: خدایا... چه می شد اگر این یکی دو روز را نمی رفتم... 

ظهر که شد زهرا (دوست دیگری) - که هیچ وقت خوابگاه نمی آمد - زنگ زد و گفت: خوابگاهی من دو سه ساعت بیایم دیدنت؟ با وسواس و دلهره از قراری که بعدازظهرها داشتم گفتم: بیا. منتظرم... اصلا حرف های صبح  خودم یادم نبود! در دل با خودم فکر کردم  بعد از این که زهرا رفت، دوباره می روم سر قرار. اما زهرا یک ربع بعد زنگ زد و گفت نمی تواند بیاید و کاری برایش پیش آمده است... 

به سرعت لباس پوشیدم و دویدم سمت ماشین. دوستم منتظر بود. سوار شدم و... انگار نه انگار... 

در راه یاد حرف های صبحم با خدا افتادم: دعای من برای چند روز غیبت در این جلسات، مستجاب شدنش آن هم درست چند ساعت بعد، حال من از این که نمی توانستم چند ساعت دوستم را ببینم، لغو شدن عجیب قرار زهرا و... . 

خدایا... وقتی حالم را جا آوردی و بعد از دادن فرصتی دوباره، مرا دیدی که «دوان دوان» به سمت ماشین «دوست» می رفتم و از این که دقیقه ای را از دست نداده بودم شاد بودم، وقتی شادی ام را از دیدن «دوست» دیدی چه حالی داشتی؟؟؟ چقدر به من خندیدی؟؟؟؟ 

پ. ن 1: آن روز دوباره بحث را پیش کشید و به خاطر دیروز عذرخواهی کرد.

پ. ن 2: آن دوست برای من خیلی عزیز بود و هست. خیلی خیلی عزیز...