لطفا کامنت نگذارید...

حس آدمی را دارم که درون قبر حبسش کرده اند و رفته اند. آدمی که باور ندارد - هنوز باور ندارد مرده. انگار دارد بی خودی تلاش می کند برای بیرون آمدن از این قبر. اما می تواند حس کند لحظات را که بی رحمانه جلو می روند تا او بتواند به زندگی جدیدش - زندگی بعد از مرگ عادت کند... معلوم است. برای کسی که سه روز است یک آدمیزاد به چشم ندیده و صدای کسی را نشنیده است، سه روز است یک کلمه حرف نزده است، یک وبلاگ مسخره، یک وبلاگ مزخرف و متروک که همان چهار نفری که همان سالی یک بار که می آیند می شناسند نویسنده ی وبلاگ را، نام و نام خانوادگی اش را می دانند، جای مناسبی برای حرف زدن نیست. اصلا یکی نیست به من بگوید تو که حرف زدن یادت رفته بود، تو که ادعا می کردی کلمات را یادت رفته است. تو که ادعا می کردی... پس این در به دری برای چیست؟!

چند بار است که می آیم این جا بنویسم. اما... 

هر روز که می گذرد به سکوت نزدیک تر می شوم. به خودسانسوری رسیده ام؟ مخاطبی که می خواهم نمی یابم؟ این همان درد ناشی از حرف نزدن ها و سکوت مفرط است؟ این روزها سوال های «چه اتفاقی افتاده است؟» و «چه چیز اذیتت می کند؟» تبدیل شده اند به دو سوال لاینحل که قبل ترها فقط نمی خواستم پاسخشان بگویم و حالا نمی توانم! واقعا نمی توانم...

غریب و خسته به درگاهت آمدم...

غریب و خسته به درگاهت آمدم رحمی 

                                               که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز 

 پ. ن: این بیت عصاره ی پستی بود که به سرنوشت ذخیره ی موقت دچار شد. من ماندم و این یک بیت...