لطفا کامنت نگذارید...

حس آدمی را دارم که درون قبر حبسش کرده اند و رفته اند. آدمی که باور ندارد - هنوز باور ندارد مرده. انگار دارد بی خودی تلاش می کند برای بیرون آمدن از این قبر. اما می تواند حس کند لحظات را که بی رحمانه جلو می روند تا او بتواند به زندگی جدیدش - زندگی بعد از مرگ عادت کند... معلوم است. برای کسی که سه روز است یک آدمیزاد به چشم ندیده و صدای کسی را نشنیده است، سه روز است یک کلمه حرف نزده است، یک وبلاگ مسخره، یک وبلاگ مزخرف و متروک که همان چهار نفری که همان سالی یک بار که می آیند می شناسند نویسنده ی وبلاگ را، نام و نام خانوادگی اش را می دانند، جای مناسبی برای حرف زدن نیست. اصلا یکی نیست به من بگوید تو که حرف زدن یادت رفته بود، تو که ادعا می کردی کلمات را یادت رفته است. تو که ادعا می کردی... پس این در به دری برای چیست؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد