نیلوفرانه

ای دستم بر دامن تو 

دل بی تاب دیدن تو 

در هوایت بی قرارم ای قرار دل 

جان برآید تا سرآید انتظار دل 

 

نام خوبت بر لب من 

چون چراغی در شب من 

کفر زلفت مذهب من 

یارا فریاد از تو 

داد و بیداد از تو 

دل با سر زلفت 

دردام بلا شد 

زنجیر دلم کو؟ 

دیوانه رها شد.........

ناگفته هایی که ناگفته ماندند...

برای آن مخاطب ناشناخته...

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم 

زبانم در دهان باز بسته ست 

در تنگ قفس باز است و افسوس 

که بال مرغ آوازم شکسته ست 

 

نمی دانم چه می خواهم بگویم 

غمی در استخوانم می گدازد 

خیال ناشناسی آشنارنگ 

گهی می سوزدم گه می نوازد 

 

پریشان سایه ای آشفته آهنگ 

ز مغزم می تراود گیج و گمراه 

چو روح خوابگردی مات و مدهوش 

که بی سامان به ره افتد شبانگاه 

 

درون سینه ام دردی است خونبار 

که هم چون گریه می گیرد گلویم 

غمی آشفته دردی گریه آلود 

نمی دانم چه می خواهم بگویم 

نمی دانم چه می خواهم بگویم... 

 

هوشنگ ابتهاج