من هرگز خوب نخواهم شد...

این ناآرامی های درونی من، این بی خیالی ظاهری من از کجاست؟ چرا تمام نمی شود؟ چرا مدت هاست استرس همزاد و همراهم شده است؟ 

من خوش قول ترین و بابرنامه ترین آدمی که می توانستم بودم. حرفم حرف بود. جمله ی قصاری داشتم با این مضمون: آدمی که نشود روی حرفش حساب کرد فقط به درد لای جرز دیوار می خورد. 

 فقط به درد لای جرز دیوار می خورم... 

 

پ. ن: حالا دیگر به همین هم شک دارم. شاید به همین درد هم نخورم.

دوست

سال گذشته بود که در ماجرایی درگیر شده بود که خودش هم هنوز از عمق فاجعه خبر نداشت. خودش نمی دانست چه ماجرایی برایش درست شده و می خواهد تا کجاها پیش ببردش. همه ی دور و بری ها می دانستند و سکوت پیشه کرده بودند. من هم. ماه ها گذشت و من هنوز مانده بودم که چطور از این خواب هزار ساله بیدارش کنم و واقعیت ها را برایش رو کنم... 

رو کردم. بعد از ماه ها. خیلی اذیت شدم تا توانستم بگویم. خیلی خطرها ممکن بود برایم داشته باشد، اما من همه را قبول کردم و با او رو در رو حرف زدم. گفتم و او بیدار شد. اگرچه سخت، اما بالاخره فهمید. اوایل برایش باور کردنی نبود. اما کم کم باور کرد. خرد شد اما بالاخره توانست سر پا بایستد و در روزی بارانی از همه ی حقوق از دست رفته اش دفاع کند و چهره اش را دوباره به دست آورد. مثل آدمی زخم خورده بود که در آن روز سرد بارانی زخم هایش را التیام بخشید. 

مدت ها بعد خوشحال بودم از کاری که برایش کرده بودم. برایم مهم بود و باید این کار را می کردم. خدا می داند چقدر اذیت شدم در طول راه. اما در نهایت به سرمنزل مقصود رسیدم. اگرچه خیلی دیر، اما بالاخره رسیدم.  

***

گاهی به این نتیجه می رسم که من اشتباه می کنم. بارها شده که همه ی اطرافیان چیزی را در مورد من می دانسته اند و هیچ کس - هیچ کس حاضر نشده به من بگوید و مرا از اشتباه دربیاورد. بعد از این که همه چیز تمام شده گفته اند: ما می دانستیم و نمی خواستیم بگوییم و ترسیدیم از ما ناراحت شوی و... . 

بی گمان کسی که با من «دوست» باشد این ناراحتی را به جان می خرد به خاطر من. تصویر چندان ایده آل گرایانه ای نیست. حالا در غربت کسی را دارم هنوز که از سر دوستی مرا از اشتباه در می آورد. برای همین هم هست که حرف هایش را باور می کنم. به او اعتماد دارم و به عنوان یک دوست دوستش دارم. ارزش او به عنوان کسی که گاهی مرا می گریاند تا برخیزم و زمین نخورم بسی بالاتر از دوست نمایانی است که نمی خواهند به رویم بیاورند. 

این در حالی است که من آدمی هستم که سعی می کنم انتقادپذیر باشم و روی هر انتقادی حداقل چند دقیقه فکر کنم. شاید پذیرفتنی باشد. 

پ. ن: دوستی امشب خاطرات تلخ و شیرینی را در یادم آورد.

ای راز...

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش 

ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین

آن روشنای خاطرآشوب 

در افق های تاریک دور دست 

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین 

مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟ 

ای راز 

ای رمز 

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین...  

 

حسین پناهی