چند بار است که می آیم این جا بنویسم. اما...
هر روز که می گذرد به سکوت نزدیک تر می شوم. به خودسانسوری رسیده ام؟ مخاطبی که می خواهم نمی یابم؟ این همان درد ناشی از حرف نزدن ها و سکوت مفرط است؟ این روزها سوال های «چه اتفاقی افتاده است؟» و «چه چیز اذیتت می کند؟» تبدیل شده اند به دو سوال لاینحل که قبل ترها فقط نمی خواستم پاسخشان بگویم و حالا نمی توانم! واقعا نمی توانم...
دقیقاً همان درد است
خود سانسوری درد بدی است حرف هایت را فریاد کن !
سلام عزیزم
قربونت برم حیف نیست تو سکوت کنی؟ تو با این قلم زیبات
البته بهت حق میدم منم این روزا کم حرف شدم اما میخوام هرطور شده از خودم فرار کنم
جالبش اینه که منم هرچی فکر می کنم حرفی برا گفتن ندارم
لابد برای اینه که کلن من حرف ندارم
هر روز که میگذرد ایمان می آورم که فصلی سرد آغاز شده است و من در میانه راه باخته ام همه بودو نبودم را وسکوت بر لبم نقشی غریب می بندد.
سلام عزیزم
ببخشید نخواستم کامنت بدم و کامنتم هم بخاطر نگرانی نیست البته نه اینکه نگرانت نباشم اما بذار فکر کنیم دوستیمون فقط یه دوستی وبلاگیه و دوستی دنیای واقعیمون متفاوته اگه هم بخوای قول میدم دیگه هیجوقت نیام وبت اما باور کن با خوندن نوشته هات یاد روزای زیبای با هم بودنمون میفتم
ببخشید اونشب خواب بودم و فرداش هم حوصله هیچ چیزو نداشتم الان بزنگم گفتم نه بذار دنیای واقعیمون از دنیای مجازیمون جدا باشه که تو هم راحت باشی
عزیزم فقط خواهش میکنم مراقب خودت باش مهربون قلب داغونم
گاهی منظورمان دقیقا آن چیزی نیست که می گوییم. می گویم نیا اما ته دل... می فهمی دوست من؟