چند بار است که می آیم این جا بنویسم. اما... 

هر روز که می گذرد به سکوت نزدیک تر می شوم. به خودسانسوری رسیده ام؟ مخاطبی که می خواهم نمی یابم؟ این همان درد ناشی از حرف نزدن ها و سکوت مفرط است؟ این روزها سوال های «چه اتفاقی افتاده است؟» و «چه چیز اذیتت می کند؟» تبدیل شده اند به دو سوال لاینحل که قبل ترها فقط نمی خواستم پاسخشان بگویم و حالا نمی توانم! واقعا نمی توانم...

نظرات 6 + ارسال نظر

دقیقاً همان درد است

خود سانسوری درد بدی است حرف هایت را فریاد کن !

اورانوس 1389,09,19 ساعت 10:20 ق.ظ

سلام عزیزم
قربونت برم حیف نیست تو سکوت کنی؟ تو با این قلم زیبات
البته بهت حق میدم منم این روزا کم حرف شدم اما میخوام هرطور شده از خودم فرار کنم

[ بدون نام ] 1389,09,20 ساعت 08:15 ق.ظ


جالبش اینه که منم هرچی فکر می کنم حرفی برا گفتن ندارم
لابد برای اینه که کلن من حرف ندارم

فرشته 1389,09,24 ساعت 09:10 ب.ظ http://ghazalmaman.blogsky.com

هر روز که میگذرد ایمان می آورم که فصلی سرد آغاز شده است و من در میانه راه باخته ام همه بودو نبودم را وسکوت بر لبم نقشی غریب می بندد.

اورانوس 1389,09,26 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام عزیزم
ببخشید نخواستم کامنت بدم و کامنتم هم بخاطر نگرانی نیست البته نه اینکه نگرانت نباشم اما بذار فکر کنیم دوستیمون فقط یه دوستی وبلاگیه و دوستی دنیای واقعیمون متفاوته اگه هم بخوای قول میدم دیگه هیجوقت نیام وبت اما باور کن با خوندن نوشته هات یاد روزای زیبای با هم بودنمون میفتم
ببخشید اونشب خواب بودم و فرداش هم حوصله هیچ چیزو نداشتم الان بزنگم گفتم نه بذار دنیای واقعیمون از دنیای مجازیمون جدا باشه که تو هم راحت باشی
عزیزم فقط خواهش میکنم مراقب خودت باش مهربون قلب داغونم

گاهی منظورمان دقیقا آن چیزی نیست که می گوییم. می گویم نیا اما ته دل... می فهمی دوست من؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد