دوست

سال گذشته بود که در ماجرایی درگیر شده بود که خودش هم هنوز از عمق فاجعه خبر نداشت. خودش نمی دانست چه ماجرایی برایش درست شده و می خواهد تا کجاها پیش ببردش. همه ی دور و بری ها می دانستند و سکوت پیشه کرده بودند. من هم. ماه ها گذشت و من هنوز مانده بودم که چطور از این خواب هزار ساله بیدارش کنم و واقعیت ها را برایش رو کنم... 

رو کردم. بعد از ماه ها. خیلی اذیت شدم تا توانستم بگویم. خیلی خطرها ممکن بود برایم داشته باشد، اما من همه را قبول کردم و با او رو در رو حرف زدم. گفتم و او بیدار شد. اگرچه سخت، اما بالاخره فهمید. اوایل برایش باور کردنی نبود. اما کم کم باور کرد. خرد شد اما بالاخره توانست سر پا بایستد و در روزی بارانی از همه ی حقوق از دست رفته اش دفاع کند و چهره اش را دوباره به دست آورد. مثل آدمی زخم خورده بود که در آن روز سرد بارانی زخم هایش را التیام بخشید. 

مدت ها بعد خوشحال بودم از کاری که برایش کرده بودم. برایم مهم بود و باید این کار را می کردم. خدا می داند چقدر اذیت شدم در طول راه. اما در نهایت به سرمنزل مقصود رسیدم. اگرچه خیلی دیر، اما بالاخره رسیدم.  

***

گاهی به این نتیجه می رسم که من اشتباه می کنم. بارها شده که همه ی اطرافیان چیزی را در مورد من می دانسته اند و هیچ کس - هیچ کس حاضر نشده به من بگوید و مرا از اشتباه دربیاورد. بعد از این که همه چیز تمام شده گفته اند: ما می دانستیم و نمی خواستیم بگوییم و ترسیدیم از ما ناراحت شوی و... . 

بی گمان کسی که با من «دوست» باشد این ناراحتی را به جان می خرد به خاطر من. تصویر چندان ایده آل گرایانه ای نیست. حالا در غربت کسی را دارم هنوز که از سر دوستی مرا از اشتباه در می آورد. برای همین هم هست که حرف هایش را باور می کنم. به او اعتماد دارم و به عنوان یک دوست دوستش دارم. ارزش او به عنوان کسی که گاهی مرا می گریاند تا برخیزم و زمین نخورم بسی بالاتر از دوست نمایانی است که نمی خواهند به رویم بیاورند. 

این در حالی است که من آدمی هستم که سعی می کنم انتقادپذیر باشم و روی هر انتقادی حداقل چند دقیقه فکر کنم. شاید پذیرفتنی باشد. 

پ. ن: دوستی امشب خاطرات تلخ و شیرینی را در یادم آورد.

ای راز...

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش 

ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین

آن روشنای خاطرآشوب 

در افق های تاریک دور دست 

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین 

مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟ 

ای راز 

ای رمز 

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین...  

 

حسین پناهی

دیروز

دیروز توی کلاس قبل از ظهر، خوشبخت ترین آدم روی کره ی زمین بودم...

خورشید آرزو

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی 

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را 

شاید که بیش از این مپسندی به کار عشق 

آزار این رمیده ی سر در کمند را  

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 

اندوه چیست، عشق کدام است، غم کجاست 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان 

عمری است در هوای تو از آشیان جداست 

                  ***

دلتنگم آن چنان که اگر بینمت به کام 

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت 

شاید که جاودانه بمانی کنار من 

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت 

                 *** 

 تو آسمان آبی آرام و روشنی 

من چون کبوتری که پرم در هوای تو 

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم 

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو 

                 ***

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح 

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب 

بیمار خنده های توام بیشتر بخند 

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب 

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب... 

 

شعر از فریدون مشیری 

با صدای همایون شجریان

کمک کنید لطفاْ!

یکی بیاد مُچ آتل بندی شده ی منو از این صفحه کلید جدا کنه!

و این نوشتار پساامتحانی

بعد از همه ی این سال ها نه امتحان مثل امتحان های قبلیه و نه خوابگاه و فضاش. نه چایی خوردنای دور همی داره، نه نوبت جارو و ظرف شستن و نه دلتنگی های توی بالکن و نه... 

یه تخت ازش مونده، یه لپ تاپ و اینترنت وایرلس که جای تو صف ایستادن ها برای استفاده از سایت رو گرفته. یه موبایل که دیگه نمی ذاره بی صبرانه منتظر صدای پیج تلفن باشی. یه کتری برقی تو اتاق که کافی میکسش جای همه ی چایی های دم کشیده ی داغ رو گرفته. یه کارت آنتن دار که در خوابگاه رو، به روی همه ی مهمونات بسته. یه هم اتاقی که همیشه تمرکز می خواد. یه تو که... 

*** 

اگه تو این وضعیت تو هم نبودی باید چی کار می کردم؟؟؟ روزهای ندیدن و دلتنگی کی رو می شمردم؟ کجاها باید دور می زدم و اصلا به انتظار چی و کی؟ چه آینه ای بهتر از تو می تونست منو به تصویر بکشه؟ بی دلهره... بی نگرانی... اصلا اگه تو نبودی من چی داشتم برای سانسور کردن؟ 

*** 

سفر کردم. به خودم، به امتحانات، به روزهای خواب و شب های بیداری. به ممنوعیت آهنگ و فیلم و داستان که هی بهم چشمک می زدن... روزهای بی مزه ی امتحان با چاشنی همیشگی واکنش های عصبی جسمی... چشم راستم هی داد می زد که تحمل نداره. امتحانات تموم شد، اما چشمم ساکت نمی شه... 

*** 

فکر می کردم بعد امتحانات فرصت کافی دارم برای فکر کردن... دارم... ندارم... سر دور انداختن یه خاطره ی تلخ و کشنده. دورش می ندازم. مطمئنم... اما چطوری؟ این همون چیزیه که باید بهش فکر کنم.

۲۹ ساله شدم.  

پ. ن: به سفر می روم. مدتی نیستم.

دیوار

به جان خودم همین الان که فرامرز اصلانی داشت آهنگ می خواند، پنجره ی مدیا پلیر را باز کردم ببینم کی می رسد به آهنگ دیوار؟ دیدم همین الان الان خوانده! توی هدفون! من اما نشنیده بودم!

لطفا کامنت نگذارید...

حس آدمی را دارم که درون قبر حبسش کرده اند و رفته اند. آدمی که باور ندارد - هنوز باور ندارد مرده. انگار دارد بی خودی تلاش می کند برای بیرون آمدن از این قبر. اما می تواند حس کند لحظات را که بی رحمانه جلو می روند تا او بتواند به زندگی جدیدش - زندگی بعد از مرگ عادت کند... معلوم است. برای کسی که سه روز است یک آدمیزاد به چشم ندیده و صدای کسی را نشنیده است، سه روز است یک کلمه حرف نزده است، یک وبلاگ مسخره، یک وبلاگ مزخرف و متروک که همان چهار نفری که همان سالی یک بار که می آیند می شناسند نویسنده ی وبلاگ را، نام و نام خانوادگی اش را می دانند، جای مناسبی برای حرف زدن نیست. اصلا یکی نیست به من بگوید تو که حرف زدن یادت رفته بود، تو که ادعا می کردی کلمات را یادت رفته است. تو که ادعا می کردی... پس این در به دری برای چیست؟!

چند بار است که می آیم این جا بنویسم. اما... 

هر روز که می گذرد به سکوت نزدیک تر می شوم. به خودسانسوری رسیده ام؟ مخاطبی که می خواهم نمی یابم؟ این همان درد ناشی از حرف نزدن ها و سکوت مفرط است؟ این روزها سوال های «چه اتفاقی افتاده است؟» و «چه چیز اذیتت می کند؟» تبدیل شده اند به دو سوال لاینحل که قبل ترها فقط نمی خواستم پاسخشان بگویم و حالا نمی توانم! واقعا نمی توانم...

غریب و خسته به درگاهت آمدم...

غریب و خسته به درگاهت آمدم رحمی 

                                               که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز 

 پ. ن: این بیت عصاره ی پستی بود که به سرنوشت ذخیره ی موقت دچار شد. من ماندم و این یک بیت...

شازده کوچولو

شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟ 

روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»... 

- پیوند بستن؟ 

روباه گفت: البته. مثلاْ تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... 

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم. یک گل هست... که گمانم مرا اهلی کرده باشد... 

 ...

روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن! 

شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟ 

روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علف ها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زیان سرچشمه ی سوءتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی... 

... 

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد. و چون ساعت جدایی نزدیک شد روباه گفت: آه!... من گریه خواهم کرد... سپس گفت: برو دوباره گل ها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. 

شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. به آن ها گفت:  

شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست. 

و گل ها سخت شرمنده شدند. 

شازده کوچولو باز گفت:  

شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او یک تنه از همه ی شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای خاطر او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن)، چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. 

سپس پیش روباه برگشت. گفت: خداحافظ. 

روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- اصل چیزها از چشم سر پنهان است. 

روباه باز گفت: 

- همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:  

- همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام... 

روباه گفت:  

آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسؤول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسؤول گلت هستی... 

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: 

- من مسؤول گلم هستم. 

 

شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ترجمه ی ابوالحسن نجفی، چاپ ششم،‌ تهران: نیلوفر، ۱۳۸۴. 

چندگانه ی من

هجوم خستگی جسمی و فکری و روحی فلجم می کنه وقتی مجبورم انتخاب کنم که از بین این همه کار کدوم رو تو اولویت بذارم؟ که کدوم واجب تره؟ و اصلا راهی برای انتخاب دارم؟ انبوهی از کارها یه دفعه به سمتم سرازیر می شن و بی رحمانه لهم می کنن... اما این وسط یه چیز هست که جدی جدی اجباره... و اون چند روز در هفته ست که باید وارد یه جمع بشم. یه جمع علمی، بی توقع و البته انرژی بخش. نمی تونم ازش بگذرم. حتی وسط اون همه فشار و اشک و لبخند... 

*** 

تو چی؟ تو چی کار می کنی بعد از گم کردن من؟ اصلا فهمیدی من گم شده م؟ اصلا فهمیدی می خوام گم بشم؟ نه... عادت کردی به حضور همیشگی من... به کوتاه اومدنم. به آغازگر بودنم. می خوام یه مدت نباشم. تاثیری روی تو نداره. جز این که خلاص می شی از چند وقت نبودن من... از تحمل کردن من... می خوام سایه بشم. می خوام کدی بشم... 

*** 

و او... عشق همیشگی من. از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است... می گفت: من برات یه عالمه آرزو دارم... می گفت: من یه دخمل پیدا کردم دیییووووونه... می گفت: حضور تو معجزه ی زندگی منه... 

و من معجزه بودنم و معجزه بودنت را پاس می دارم. تا همیشه... 

*** 

وسط انبوهی از درس های نخونده، مقاله های ننوشته، تنها، خسته، خسته... اصلا قشنگ نیست. توی این آشفتگی تلخ بی پایان، دلم رو به حضور ناب تو خوش کردم. می دونستی؟؟؟

پرورش شترمرغ!

تصور کن با تمام وجود احساست را در کلمات جا دهی... و بعد واژه به واژه ات مهمان صفحه کلید شود. به واژگانی می اندیشی که ثبت می کنی و احساست و لحظه هایت و... و... . 

بعد با مشاهده ی وبلاگ، یک شترمرغ با چشم های ورقلمبیده زل می زند توی چشم هایت تا وسوسه ات کند برای پرورش دادنش! 

کشته ی تبلیغات «بلاگ اسکای»م!

نیلوفرانه

ای دستم بر دامن تو 

دل بی تاب دیدن تو 

در هوایت بی قرارم ای قرار دل 

جان برآید تا سرآید انتظار دل 

 

نام خوبت بر لب من 

چون چراغی در شب من 

کفر زلفت مذهب من 

یارا فریاد از تو 

داد و بیداد از تو 

دل با سر زلفت 

دردام بلا شد 

زنجیر دلم کو؟ 

دیوانه رها شد.........